به نوبت اند ملوک اندرین سپنج سرای


کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای

چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش


که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟

چه مایه بر سر این ملک سروران بودند


چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای

تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی


که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای

درم به جورستانان زر به زینت ده


بنای خانه کنانند و بام قصراندای

به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند


به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای

بخور مجلسش از ناله های دودآمیز


عقیق زیورش از دیده های خون پالای

نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس


بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟

دو خصلت اند نگهبان ملک و یاور دین


به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای

یکی که گردن زورآوران به قهر بزن


دوم که از در بیچارگان به لطف درآی

به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک


تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای

چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب


چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای

به چشم عقل من این خلق پادشاهانند


که سایه بر سر ایشان فکنده ای چو همای

سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست


نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهٔ نای

عمل بیار که رخت سرای آخرتست


نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای

کف نیاز به حق برگشای و همت بند


که دست فتنه ببندد خدای کارگشای

بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست


که مار دست ندارد ز قتل مارافسای

هر آن کست که به آزار خلق فرماید


عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای

به کامهٔ دل دشمن نشیند آن مغرور


که بشنود سخن دشمنان دوست نمای

اگر توقع بخشایش خدایت هست


به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای

دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی


دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای

گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد


بهشت بردی و در سایه خدای آسای

نگویمت چو زبان آوران رنگ آسای


که ابر مشک فشانی و بحر گوهر زای

نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید


پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای

مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی


به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای

به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را


جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای

جریدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول


سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای

به طعنه ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد


که بار دیگرش از سینه برنیاید وای